• وبلاگ : مرفه با درد
  • يادداشت : دست نوشته هاي جمعه
  • نظرات : 2 خصوصي ، 26 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مطلب قبلي رو هم خوندم... ارديبهشت امسال كه بخاطر نمايشگاه كتاب، با دوتا از دوستام رفته بوديم تهران، از اين موزه ديدن كرديم...دقيقآ درك مي كنم چي ميگين. واقعآ تأثير ميذاره رو آدم و ذهن رو به تفكر عميق واميداره. تا حالا از موزه هاي زيادي ديدن كردم، اما هيچكدوم مثل موزه ي عبرت نبوده...اثرش مونده. مطمئنم جوگيري نبوده اون احساسم.

    اونروز كه ما رفتيم، آقاي عزت شاهي هم اومده بودن...راوي ما، آقاي محمد يوسف باروتي بودن كه خودشونم حدود 6 ماه، توي همين زندان بودن و همه ي اون شكنجه هاي وحشتناك رو تجربه كردن...

    اون روز بعد از بازديد، از همونجا چندتا كتاب و سي دي خاطرات زندانيان، خريدم و همون شب تا صبح نشستم خوندم. چونكه تمام قسمت هاي زندان رو ديده بودم، با خوندن خاطرات زندانيان، مي تونستم تا حدودي تصور كنم. تصورشم وحشتناكه چه برسه به واقعيت!

    بارها ميخواستم حرفامو درمورد موزه ي عبرت، تو وبلاگ بنويسم ولي واقعآ نميدونستم از كجا شروع كنم و كجا به پايان برسونم...الان كه مطلب شما رو خوندم، تمام اون تصاويري كه ديده بودم، تو ذهنم مرور شد و حال عجيبي پيدا كردم...

    شنيدن كي بود مانند ديدن؟؟؟!!!

    فقط مي تونيم بگيم: اين انقلاب رو رايگان به دست نياورديم...