سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شماره 9

در سال 1306 شمسی از دانشگاه سوربن فارغ التحصیل شد و بلافاصله به وطن بازگشت . در آن زمان علم روز در سراسر جهان و به ویژه غرب با سرعت در حال پیشرفت بود اما در ایران خبری از این رشد نبود . دکتر که حساسیت موضوع را دریافته بود به محض رسیدن به وطن عزم خود را به قصد ترویج علم در کشور جزم کرد . می گویند یکی از دوستانش که از این شتاب دکتر متعجب بود ، گفته بود :«چه عجله ای است استاد ؟ دست کم خستگی سفر را از تن به در کنید. »
دکتر پاسخ داده بود :«صد سال است که در حال خستگی درکردن هستیم ، اما غربی ها که الفبای علم را از ابن سینا و خیام و دیگر دانشمندان ما آموخته اند ، بدون خستگی در کردن به موقعیت امروزی خود رسیده اند . حالا باز هم می خواهید فرصتی را به خستگی درکردن اختصاص دهید ؟ »

یک دل سیر آقا را زیارت کردم . زیارت های ایندفعه با سفرهای قبل خیلی فرق داشت .

دکتر مصدق ، وزارت کابینه اش را به او پیشنهاد کرد . دکتر نیز فقط با انگیزه خدمات بیش تر به جامعه ی آموزشی این مقام را پذیرفت . او چند ماه پس از انتصاب به وزارت تصمیم گرفت برای توسعه آموزش و ترویج سواد در کل کشور ، به سراغ شهرستان ها و روستا ها و حتی عشایر برود . در راستای همین هدف ، به مناطق عشایر نشین رفت تا اوضاع و احوال آن جا را بسنجد . یکی از وزرای کابینه وقتی این حرکت را دید گفت :« شما وزیر فرهنگ هستید در بین عشایر چه می کنید ؟ »
- مگر کودک عشایری حق درس خواندن و با سواد شدن ندارد ؟ آیا وزیر فقط باید در تهران بنشیند و به سراغ مناطق دوردست نرود ؟ آن جا حتی مدرسه ای برای تحصیل وجود ندارد .
- یعنی می خواهید برایشان مدرسه بسازید ؟
- چه اشکالی دارد ؟
- آن جا امنیت ندارد . جانتان را به خطر می اندازید .
دکتر کاری به این حرفها نداشت بنابراین با یک هواپیمای ملخی به کهگیلویه که یکی از دورافتاده ترین مناطق عشایری بود رفت . خلبان سرعت هواپیما را کم کرد و بر زمین نشست . پس از پیاده شدن دکتر و همراهش یکی از خلبان ها که از ترس حمله ی عاشیر برای بازگشت بی تابی می کرد رو به دکتر کرد و گفت : « پس فردا ، همین ساعت ، همین جا »
دکتر با تعجب گفت :« مگر می خواهید ما را همین جا ول کنید و برگردید ؟ » خلبان گفت : « به ما دستور داده اند به خاطر حفظ هواپیما ها بلافاصله برگردیم . اگر عشایر ما را ببینند تکه تکه مان می کنند . خدا به شما رحم کند ». دکتر که خودش را در برابر باد ناشی از چرخش ملخ هواپیما به سختی سرپا نگه داشته بود ، به ناچار گفت :« پس فردا ؟ تا پس فردا که به جایی نمی رسیم . شما ده روز دیگر همین ساعت و همین جا دنبال ما بیایید . »
خلبان با تعجب گفت : « ده روز دیگر ؟! »
- بله .
- باشد ، آقای پرفسور ! مطمئن نیستم که دیگر شما را ببینم ، ولی ده روز دیگر بر می گردیم .

به سمت کفشداری 11 رفتم تا وارد صحن اسمال طلا بشوم. نگاه کنجکاوانه و متبسم چند جوان توجهم را جلب کرد . ستون مقابلم را دور انداختم تا بتوانم رد نگاهشان را دنبال کنم . یک تابلو که بغل کفشداری نصب شده بود . جلوتر رفتم ، من هم خندیم و با موبایلم یک عکس ازش گرفتم . با نستعلیق نوشته شده بود :
کفشداری می کنم درگاه دربار تو را               شکرها دارم رضا جان لطف بسیار تو را
تا شود پر نور چشم دل به نور معرفت            می کشم بر دیده گرد کفش زوار  تو را


در زمان تاسیس دانشگاه شیراز ، قرار بود دروس آن جا به زبان انگلیسی تدریس بشود . مسئولان دانشگاه در نامه ای ، از دکتر خواستند که تدریس فیزیک را به زبان انگلیسی بر عهده بگیرد . دکتر وقتی نامه را خواند ، چند غلط انگلیسی در آن دید . غلط ها را اصلاح کرد و زیر آن نوشت : « حتما حافظ و سعدی از این که شما در سرزمین آن ها ، نامه ای به انگلیسی و آن هم انگلیسی غلط می نویسید ، خجالت زده شده اند ! » و جواب را برای مسئولان دانشگاه ارسال کرد .

برای زیارت مشهد سه تا کتاب را برداشتم تا نمک سفرم باشه . اما آنقدر « مرد نخستین » با نمک بود که برای کل سفرم کفایت کرد . همان یک ساعت اول سفر آن را خواندم و بقیه روزها به آن فکر می کردم . یک زمانی وقتی کتاب « احمد احمد » را خواندم تصمیم گرفته بودم وقتی یکی از دوستان جوانم را می بینم به او بگویم که اگر هنوز بیست سالت نشده است این کتاب را حتما بخوان ولی اگر از بیست گذشته ای تا بیست و پنج سال نشده ای اکیدا بخوان که دیگر دیر است – شاید همین حرف بود که باعث شد «احمد احمد» در بین دوستانم رواج یابد و حتی آنرا برای یکدیگر هدیه ببرند - اما حالا با خواندن کتاب « مرد نخستین » ، زندگی نامه پرفسور سید محمود حسابی ، تصمیم گرفته ام انشالله تعداد زیادی از آن را بخرم و به جوانان فامیل هدیه بدهم . دیگر این کتاب مخصوص رده سنی خاصی نیست . کتابی پند آموز برای تمامی ایرانیان . ولی اگر می خواهید یک جوان را وارد مرحله یقظه کنید با هدیه مرد نخستین این فرصت را برایش ایجاد کنید .

نمی دانم امام رضایی که زیارتش کردم چقدر دکتر حسابی را دوست دارد . نمی توانم نهایتش را تصور کنم ! نهایتی که شاید کمتر کسی بتواند به آن برسد حتی بسیاری از شهدا ! من نمی توانم قبول کنم که دکتر حسابی یک نابغه بی نظیر و حتی کم نظیر بود . شاید خیلی از کودکانی که هر سال متولد می شوند نبوغ او را دارند ، اما از میان همه فقط یک نفر مرد نخستین می شود ، و این مهم فقط به 2 علت بر می گردد . علت اول خصوصیات اخلاقی و متعالی دکتر حسابی است که آنرا در هیچ کدام از اساتید دانشگاه و بسیاری از دولتمردان ندیدم . و عامل مهم تر وجود یک کارخانه انسان ساز بنام « مادر » . مادری که مطمئنا اگر بیش تر نباشد کمتر از خود دکتر مورد توجه خداوند قرار نخواهد گرفت . مادری که در دیار غربت با توکل برخدا با هیولای فقر یک تنه مبارزه کرد و از همان ابتدا کودکش را تحت بهترین تعلیمات انسانی قرار داد .
 روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد .


الان متوجه شدم که یکی از بچه های باصفای نت صاحب وبلاگ یه امل پست مدرنیسم نشده بر اثر سکته مغزی از دنیا رفته اند . من که درست ایشان را نمی شناختم ولی کم و بیش متوجه فعالیت های مثبت و زیاد ایشان در بین بلاگرها شده بودم . مطابش حاکی از اینه که جوان باصفایی بود . خدایش بیامرزد .


نوشته شده در  جمعه 85/10/22ساعت  11:11 عصر  توسط مرفه با درد (حنیف) 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خونه جدید
ویژه : رای اعتماد به کابینه دهم
یادداشت سوم انتخاباتی
چرا هواداران آقای موسوی از ایشان برگشته اند ؟
انتخابات بالاشهر شیراز
چرا به احمدی نژاد رای میدهم ؟
کاریکاتور سیاست در ماه ربیع
غزه 4- هجدهمین روز مقاومت
غزه 3 - خط قرمز نظام در قبال غزه !!؟؟
غزه 1 - مطالبه ای جهاد را تبلیغ کنیم
اشراف عارف مسلک
بمب گذاری شیراز و ابهامی بزرگ
احوالپرسی خدا
دیگر برایت نامه نمی نویسم
در حواشی اعتکاف 87
[همه عناوین(36)]