یک روز محرم (تاسوعا)
به سرباز اسرایئلی بگو من امروز هزاران جوان را دیدم که فقط ازهمین یک حسینیه ی خودمان می توان چند گردان استشهادی بپا کرد. دلت به چه چیز خوشست ؟ به جنگ افزارهایت ؟ همانها که ترا در جنگ 33 روزه مضحکه ی دنیا کرد ؟ اگر اندکی واقع بین باشی خواهی فهمید که آینده از آن تو نیست و قطعا از آن تو نیست. همانطور که حال را هم نتوانستی مال خود کنی و دهها سال است که با تانک مرکاوایت در کوچه پس کوچه ها می چرخی و از پسربچه های سنگ به دست فلسطینی هل من مبارز می طلبی . ای سرباز ! تمام خدعه و نفاق عمرسعد به همراه همه ی خونخواری شمر و حیوانیت یزید را در تو می بینم . اینجا خیلی ها هستند که به آرزوی رویایی با تو زنده اند . بی صبرانه منتظر آن نبرد نهایی وعده داده شده خواهم ماند . تو هم منتظر من باش !
یک شب محرم
اینجا حسنیه است . سه حلقه به پا شده و میاندارها در میانشان . مداح از زینب س می گوید و شوری بپا می شود . حسنیه دیوانه وار هروله می کند . و فریادی که از عمق وجودم خود را رها می کند .« قسم به خون برادرت برخواهم گشت و انتقامت را خواهم گرفت.»
روزی بعد از محرم
فکر می کنم خیلی آدم خوبی هستم . اینهمه عزاداری و سینه زنی و اشک برای امام حسین کم الکی نیست . اگر هم الکی باشد ولی باز هم خیلی آدم خوبی هستم چون لااقل از شمر و عمر سعد خیلی خیلی بهترم . من کجا و امام کشی کجا ! حالا اگر از شر این دو ملعون هم بگذریم لااقل از سپاهیان عمرسعد که خیلی بهترم . مطمئنم اگر سال 61 هجری قمری بودم اصلا و ابدا سیاه لشکر عمر سعد نمی شدم .
ولی ... ولی فرق میان امام باوری مردم آن زمان و این زمان از زمین است تا آسمان .خودت را با معرفت آن موقع قیاس کن نه حالا . ایا اگر من هم درآن سالهای کوفه بزرگ می شدم که حسین ع را قبل از اینکه سبت رسول بداند و امام مردم ، او را فرزند خلیفه ی چهارم می دانست و برای فرار از ظلم بنی امیه مجبور به دعوت از حسین شده باشد ، باز هم آنقدر مرد هستم که بخاطر ترس از مرگ و وعده ی تنعم دنیا دست ازحسین برندارم ؟ خودت را در آن کوفه ببین . تو آنجا بزرگ شده ای . نه اینجا . تو شیعه ی حسین نیستی . هنوز هم مطمئنی سیاه لشکر عمرسعد نمی شدی ؟
می دانی چرا ؟ « چون هنوز در فضای آن گناه قراره نگرفته ایم . هنوز مجبور نشده ایم بخاطر محبوب هایمان دست به هر کاری بزنیم . در حالیکه همه فرعونیم ، فقط مصرهای ما کوچک و بزرگ است»
پس خوشا به مردانگی «حر» که او هم چون عمرسعد فقط یک کوفی بود نه شیعه ی حسین ع .
جانم فدای آن که یک فدایی اش کسی همچون حر است .
می توانید قبل از خواندن یک نفس عمیق بکشید .
کار فرهنگی ؟
ای بابا ...
بعضی ها چقدر دلشان خوش است ! کار فرهنگی ! ...
سعید دلش خوش است که کار فرهنگی می کند و از دور حواسش به همه ی جناحهای سیاسی است برای روز مبادا. روز انتخابات ! محمد دلش خوش تری دارد که همه کتاب های آوینی را خوانده و دیگر برای خودش یک صاحب نظر است . مرتضی نیز دلش خوش است که الفتی دیرینه با چمران دارد و مناجاتهایش را ازبر است و حامد هم لذت می برد از این امیرخانی عزیزمان . علی سرش با کتاب های شهید مطهری گرم است و فکر می کند تا چند ماه دیگر انشالله محل رجوع شبهات جوانان این مرزو بوم خواهد شد ! انشالله . هادی که فقط به بازار چسبیده و معلوم نیست با اینهمه پول (!) می خواهد چه قبری برای خودش بکند . امیر هم که فقط با دو کیو ریش و پشم هر هفته وسط میاندارن هیئت عربده می کشد و هر جمعه با سونا و جکوزی و پیتزا صفایی به آن بدن سینه خورده از عزای سیدالشهدا می دهد . امید مخ مبتکری دارد و مدام طرح می دهد ، بتنهایی برای خودش یک کمیته ی طرح و برنامه ریزیست و چرا دلش به طرحهایش خوش است ؟ حسن جامانده از قافله ی انتخابات هم مدتیست اسم و رسمی برای خودش در هیئت بپا کرده و دل خوشی دارد که سردار بسیجیها شده و عکس چمران را بنر میکند ، ولی کمترین جاذبه ی اخلاقی چمران را نیاموخته است !
نمی دانم آیا آنها که سالها پیش اسمشان از فیلترهای زمان گذشت و در تاریخ ماندگار شدند ، مثل چمران و آوینی و مطهری ... هم دلشان اینگونه خوش بود ؟ روح بزرگ و ناآرام صیاد شیرازی کجا و مای بی ظرفیت کوتاه فکر کجا ؟
مرد خستگی ناپذیر و مجاهد کجا و مای سرگرم به دلخوشی های مجاهدات فرهنگی مان کجا ؟
یا ولی العافیه
وقتی هنوز ننوشته ام انگار خیلی حرف برای گفتن دارم .لحظه ای که شروع به نوشتن می کنم می بینم که هیچ حرفی با شما برای گفتن ندارم . ولی اینجور هم که نمی شود . باید حرف زد چون همه حرف می زنند . پس اینها که می بینید همه حرف است و دیگر هیچ ...
* زندگی هایمان فدای تفاخرهای دیگران شد . و چشم هایمان کور سود و زیانهایمان . و گوشهایمان ناشنوای آرزوهایمان .
میوه ی دلمان را به بهایی پست فروختیم تا آبروهایمان حفظ شود .و کلام العزت لله جمیعا را نشنیدیم و خواستیم آنرا با کاغذهای سبز و آبی مان به دست آوریم . یخ عمرمان در طلب سراب ها آب شد چون از هستی خدا بخاطر کثرت چیستی هایمان غفلت کردیم . همه ی ما خدا را می خواستیم و نفهمیدیم و هنوز هم نمی دانیم .
* او هم یک حاجی بود مثل بقیه ی حاجی ها . ریش و پشم باحالی داشت . تازه چند بار خواب امام حسین ع را هم دیده بود . در شوق لقاءالله شعر هم می گفت . خیلی آدم با حالی بود .قدرت خدا همه چیز داشت و به هیچ چیز دل نبسته بود . می گفت مهم نیست چقدر از دنیا را داری ، مهم این است که به آن دل نبسته باشی . به خاطر همین قطر شکم با حالی داشت و از بین اتوموبیل هایش گاهی تصمیم می گرفت برای تنوع هم که شده سوار ماکسیمایش شود . امیدوارم دیگر هیچ وقت نبینمش ...
* پسر باصفایی ست . وقتی کم می آورم می روم سراغش . از دنیا هیچ چیز ندارد و همه چیز دارد . خنده از صورتش محو نمی شود . به همه می خندد حتی دنیا .دل دریایی دارد . بقول خودش وقتی زمانی کنار دریا زندگی می کرد ، یک دعا اختراع کرده و بود هر روز در قنوت نماز صبحش در مقابل دریا می خواند : اللهم الرزقنی قلبا کمثل البحر !!!
*همین . گمانم قد 1 ماه حرف زدم .