یا ولی العافیه
وقتی هنوز ننوشته ام انگار خیلی حرف برای گفتن دارم .لحظه ای که شروع به نوشتن می کنم می بینم که هیچ حرفی با شما برای گفتن ندارم . ولی اینجور هم که نمی شود . باید حرف زد چون همه حرف می زنند . پس اینها که می بینید همه حرف است و دیگر هیچ ...
* زندگی هایمان فدای تفاخرهای دیگران شد . و چشم هایمان کور سود و زیانهایمان . و گوشهایمان ناشنوای آرزوهایمان .
میوه ی دلمان را به بهایی پست فروختیم تا آبروهایمان حفظ شود .و کلام العزت لله جمیعا را نشنیدیم و خواستیم آنرا با کاغذهای سبز و آبی مان به دست آوریم . یخ عمرمان در طلب سراب ها آب شد چون از هستی خدا بخاطر کثرت چیستی هایمان غفلت کردیم . همه ی ما خدا را می خواستیم و نفهمیدیم و هنوز هم نمی دانیم .
* او هم یک حاجی بود مثل بقیه ی حاجی ها . ریش و پشم باحالی داشت . تازه چند بار خواب امام حسین ع را هم دیده بود . در شوق لقاءالله شعر هم می گفت . خیلی آدم با حالی بود .قدرت خدا همه چیز داشت و به هیچ چیز دل نبسته بود . می گفت مهم نیست چقدر از دنیا را داری ، مهم این است که به آن دل نبسته باشی . به خاطر همین قطر شکم با حالی داشت و از بین اتوموبیل هایش گاهی تصمیم می گرفت برای تنوع هم که شده سوار ماکسیمایش شود . امیدوارم دیگر هیچ وقت نبینمش ...
* پسر باصفایی ست . وقتی کم می آورم می روم سراغش . از دنیا هیچ چیز ندارد و همه چیز دارد . خنده از صورتش محو نمی شود . به همه می خندد حتی دنیا .دل دریایی دارد . بقول خودش وقتی زمانی کنار دریا زندگی می کرد ، یک دعا اختراع کرده و بود هر روز در قنوت نماز صبحش در مقابل دریا می خواند : اللهم الرزقنی قلبا کمثل البحر !!!
*همین . گمانم قد 1 ماه حرف زدم .